یه روز یه چراغ جادو پیدا کردم دستمو کشیدم روش یه دفه یه غولی ظاهر شد جلوم...
گفت داداشه هرچی میخوای بگو !! گفتم یه اتوبان میخوام از طلا که جدول هاش از الماس و جوبـش از دلستر هلو لبریز باشه... یه بوگاتی میخوام که یه رانندم روش باشه ! ... توی اون خیابون یه هف هشتا قصر ................... حرفم رو قطع کرد. گفت : داداش فلافلی که نیومدی ... چرا انقدر پررویی ؟؟ کمش کن جون داداش ... زیرخاکی و رو خاکی ما جمع بشه نمیتونه خواسته ی تو رو براورده کنه !! راحت تر بگو !
گفتم: باشه ما لوطی هستیم !!!! قدرتی میخوام تا زن ها رو بشناسم !!!!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: